Friday, October 29, 2004 | 7:41 PM
اكنون...
دستانم را در همين لحظه كه در كنار تو هستم در دست بگيربراي آن احساسي كه اكنون به آن نيازدارم نميخواهم برايم ازستاره هاي روشن فردا بگويي....
نگاه كن ....!!!ماسه هاي دريا از زير پاهايمان ميلغزند نميخواهم اززيبايي افق كه در امتداد درياهاست شعرها بخواني براي من از لذت ماسه ها بگو .....
 
كابوس....!!!!
ساعت 10:35 شب پنجشنبه 7 آبان - تريا......:

داريم بستني ميخوريم و با هم حرف ميزنيم.
يه چيزي توي نگاهت اذيتم ميكنه ميدونم يه اتفاقي افتاده....
بالاخره شروع ميكني.
- سه شب پيش.......
دارم به حرفات گوش ميدم دقيقا ميفهميدم چي ميگي...حرفها كاملا واضحند.
يكدفعه همه جا سياه ميشه....
به ساعتم نگاه ميكنم ...عقربه ها دارند به سرعت به عقب بر ميگردند....

سه شنبه شب 5 آبان:
ميبينمت!!همه چيزهادارند جلوي چشمهام نقش ميبندند....همه اتفاقات راميبينم.....و چهره تو.....چهره تو......
و اون لحظه......تو تصميم مي گيري.....و بازهم چهره تو....
......................
.....................
سياهي
....................
به ساعتم نگاه ميكنم.....عقربه ها با بيرحمي هر چه بيشتر دارند جلو ميرند حتي فرصت فكر كردن ندارم....
ساعت 10:40 شب 7 آبان:
ولي... تو جلوي من ننشستي....نه نيستي....نگاه ميكنم.. نميبينمت
فقط سعي ميكنم نفسم را نگه دارم
فقط سعي ميكنم ديگه نگاه نكنم
فقط سعي ميكنم ديگه فكر نكنم
تو نيستي....
تو نيستي.....
تونيستي....
تو ديگه اينجا كنار من نيستي................
ومن از دستت دادم.......
ومن.......
............
احساس خفگي ميكنم...ميخوام نفس بكشم........
يكي كمكم كنه ميخوام نفس بكشم........دارم خفه ميشم......فقط يه بار ديگه .... فقط همين لحظه.....ميخوام دوباره نفس بكشم........
................
................
سياهي
...............
- مينا!!!.......برگشتم و فقط توي بغل مامان گريه كردم و از خستگي خوابم برد!!!

نگاه ميكنم.جلوي من نشستي....
كابوس تمام شده؟؟؟
بغلت ميكنم ميخوام امشب با تمام وجود بغلت كنم تا حس كنم كه تو هستي....تو هستي و من تو را اينجا كنار خودم دارم.......

ديگه نميتونم گريه كنم
ميخوام فقط بخندم......!!!!

ساعت 11:40 شب پنجشنبه 7 آبان – خانه........
 
 
Tuesday, October 26, 2004 | 1:10 AM
به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد....
به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد
به جويبار كه در من جاري بود
به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند
به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من از فصلهاي خشك گذر ميكردند
به دسته هاي كلاغان كه عطر مزرعه هاي شبانه را براي من به هديه مياوردند
به مادرم كه دراينه زندگي ميكرد وشكل پيري من بود
و به زمين كه شهوت تكرار من درون ملتهبش را از تخمه هاي سبز مي انباشت
سلامي دوباره خواهم داد

ميآيم ميآيم ميآيم
با گيسويم: ادامه بوهاي زير خاك
با چشمهايم:تجربه هاي غليظ تاريكي
با بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آنسوي ديوار
ميآيم ميآيم ميآيم
و آستانه پر از عشق ميشود
و من در آستانه به انها كه دوست ميدارند
و دختري كه هنوز انجا
در آستانه پر عشق ايستاده سلامي دوباره خواهم داد

(فروغ فرخزاد-تولدي ديگر)
 
Sunday, October 24, 2004 | 10:09 PM
نامه اي براي تو
سلام:
امروز بدون اينكه دليلي براي با تو بودن پيدا كنم دلم برات تنگ شده بود....
بدون اينكه غمي از كنار دلم عبور كنه ...همش داشتم ميخنديدم يه روز خيلي خوب پاييزي پر از زرد و قرمز و نارنجي
يه روز پر از آرامش!!!
همه چيز سرجاش بود.....اما.........
اما......
حتي شايد هيچ دليلي براي حس كردن نبودنت وجود نداشت
شايد هيچ جايي هم نبود كه ميتونستم اونجا تو را داشته باشم اما......
اما......
بدون هيچ دليلي
امروز دلم بدجور برات تنگ شده بود......


 
Saturday, October 23, 2004 | 11:32 PM
دست‌هايم
دستهايم را در باغچه ميكارم
سبز خواهم شد ميدانم ميدانم ميدانم
و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت...............

(فروغ فرخزاد-تولدي ديگر)
 
ديالكتيك تنهايي
زيستن يعني جدا شدن از انچه بوديم براي رسيدن به انچه در اينده مرموز خواهيم بود.در اين ميان تنهايي عميق ترين واقعيت در وضع بشريست.
جنين با دنياي پيرامون خود يكيست زندگي ناب خام است...نا اگاه از خويشتن.وقتي كه زاده ميشويم رشته هايي را ميگسليم كه مارا به زندگي كور در زهدان مادر-جايي كه فاصله اي ميان خواستن وارضا نيست-پيوند ميدهد.ما اين تغيير را چون جدايي و ازدست دادن چون وانهادگي چون هبوط به دنيايي غريبه و خصم در ميابيم بعدها اين حس بدوي از دست دادن تبديل به احساس تنهايي ميشودو باز بعدتر تبديل به اگاهي:ما محكوم هستيم كه تنها زندگي كنيم اما محكوم بدان نيز هستيم كه از تنهايي خويش درگذريم و پيوندهايي را كه ما را با زندگي در گذشته اي بهشتي مربوط ميساخت دوباره برقراركنيم...ما همه نيروهايمان را به كار ميگيريم تا از بند تنهايي رها شويم.براي همين احساس تنهايي ما اهميت معنايي دوگانه دارد:از سويي اگاهي بر خويشتن است و از سوي ديگر ارزوي گريزازخويشتن...
معناي دوگانه تنهايي- گسستن از يك دنيا و تلاش براي افريدن دنيايي ديگر- را ميتوان درتصور ما از قهرمانان قديسان و ناجيان دريافت. در واقع ديالكتيك تنهايي به تعبير"توين بي" :حركت دوگانه كناركشيدن و بازگشتن است....
انسان مدرن دوست دارد كه تظاهر كند كه تفكر او بيدار است.اما اين تفكر بيدار ما را به راههاي پيچاپيچ كابوسي رهنمون شده است كه در ان اتاقهاي شكنجه در آينه خرد تكراري بي پايان مي يابند.وقتي سر براوريم شايد پي ببريم كه با چشمان باز خواب مي ديده ايم و خوابها و روياهاي فرد تحمل ناپذيرند وانگاه شايد بار ديگر بخواهيم با چشمان بسته خواب ببينيم.....


(برگرفته از كتاب ديالكتيك تنهايي-اوكتاويوپاز)
 
Wednesday, October 20, 2004 | 2:30 PM
گواهي عدم سوءسابقه!!!!!
پنجره را بالا كشيدم......كاست نيايش از گروه سل...چقدر تازگيها از ويولن خوشم اومده فكر ميكنم اگه يه بار ديگه به دنيا بيام ميرم ويولن ياد بگيرم....ششمين چراغ راهنما را رد ميكنم حالا سمت راست...ماشين را كنار يك ساختمان پارك ميكنم.

چند سرباز كنار در ايستادند يكيشون اسلحش را جوري گرفته كه به نظر مياد ادمهايي را كه از كنارش رد ميشن نشانه ميره...از كنارش رد ميشم يك لحظه اسلحه را كنار صورتم ميبينم صورتمو عقب ميكشم...ميخنده:ترسيدي؟
ميرم داخل..
-موبايل داري؟تحويل بده!
تحويل ميدم
-ببخشيد ... كجاست؟
-ساختمان دوم.
با اسلحش اشاره مكنه موهاتو!! مقنعه را جلو ميكشم...ميرم داخل محوطه
از پله ها بالا ميرم همون موقع يه پسر هفده هجده ساله را با چشم بند بيرون ميارن استينه پاره شدش به لباسش اويزونه....
احساس ميكنم پاهام دارند ميلرزند..نميدونستم اينقدر ترسو هستم.....به هر حال ميرم داخل ساختمان پشت شيشه اطلاعات يه عالمه مو ميبينم به اضافه دو تا چشم...يه نگاهي ميندازه و بعد ميفهمه شيطان را ديده زود سرش را پايين ميبره
-ببخشيد ......اينجاست؟
-ساختمان پشتي
برميگردم بيرون پنجره هايي از زير زمين ساختمان به سمت حياط بازهستند يه نگاهي ميندازم چند نفر ديگه را چشم بسته اونجا ميبينم ...سرعتمو زياد ميكنم كه زود بگذرم ....به ساختمان پشتي ميرسم مدارك را تحويل ميدم پاكتي به من ميده تا طبق چيزهايي كه روي شيشه نوشته پرش كنم....يك كاغذ پر از فلش رو شيشه چسبوندند!
-ببخشيد من متوجه نشدم اين اسم را اخر بايد كجا بنويسم؟
-مگه نميبيني همون بالا يه جايي بنويس
-ممنون!!!!
حالا قسمت انگشت نگاري...يه صف طولاني براي اقايان و البته صفي براي خانمها نيست جون كسي نيومده خلوته!توي دلم ميگم حداقل اين يه مزيت را داره كه هميشه اين طرف صف خلوته...
كسي توي اتاق نيست سرك ميكشم توي اتاق بغلي يه خانمي داد ميزنه :برو بيرون الان مياد...ميرم منتظر ميشم يه خانم ديگه هم به صف يك نفره اضافه ميشه توي گوشم ميگه:موهاتو!!!
مقنعه را باز جلو ميكشم....
مسوول وارد ميشه يك زن لاغر اندام با صورتي چروكيده و چادري كه بهش آويزونه...مدارك را ميگيره وقتي داره كارها را انجام ميده ميبينم چند تا از موهاش از كنار مقنعش برگشته بيرون ..چقدر دلم ميخواست بهش بگم:خانم موهاتو!! اما نگفتم....در نهايت انگشتامو يكي يكي توي جوهر ميبره و با اون نصفه كاغذ را سياه ميكنه !بعد هم چهارتا چهارتا!
خوب كه صفحه و دستها سياه شد اجازه مرخصي ميده!چقدر جالب بود اگه الان دستم را توي صورت يكي از اين خواهران يا برادران اسلامي ميكشيدم!!! پايين ميرم دستهامو بشورم چهار تا مرد هم اون طرف تر مشغول وضو گرفتن هستند با جورابهايي اويزون از دو تا جيب!فكر كنم دستشويي را اشتباهي وارد شدم انگار اينجا مردونه هست!!
ميرم بيرون از جلوي ساختمان اولي رد ميشم باز هم چهار نفر ديگه را چشم بسته ميبينم كه كورمال كورمال همراه دو سرباز از جلوم رد ميشن.....پاهام ديگه نلرزيدند....
موبايل را پس ميگيرم
سرباز هنوز داره با ماشه اسلحش بازي ميكنه....
ميام بيرون سوار ماشين ميشم .ماشين جلويي گير كرده حركت نميكنه دستم را روي بوق ميزارم و داد ميزنم :هاي اقا پس چرا حركت نميكني؟ ولي ميدونم كه تقصيري نداره....ماشين خلاصه با هر بدبختي شده راه را باز ميكنه ......
حركت ميكنم...پنجره ها بازند....صداي بوق مياد....بوي دود هم....
چراغ راهنما ها را رد ميكنم......
دارم فكر ميكنم اگه دفعه ديگه به دنيا اومدم...........نميدونم....شايد ديگه نخوام ويولن ياد بگيرم!!!!!
 
نه ...
زخمي بر دل

خاري در پا..............

نه پاي رفتن است و

نه عشق ماندن..............
 
Saturday, October 16, 2004 | 10:17 PM
تكرار...
شنبه... يكشنبه... دوشنبه...
سه‌شنبه... چهارشنبه... پنجشنبه... جمعه.... شنبه..... يكشنبه....... دوشنبه........
......................................
....................................
..................................
اغاز سال 1384 هجري شمسي...................
شنبه... يكشنبه... دوشنبه... سه‌شنبه... چهارشنبه....................
 
Friday, October 15, 2004 | 10:49 PM
بي نام
گفته ايي كه ميايي و اگر اين حرف درست باشد
من وقت زيادي ندارم
بايد آسمان را گردگيري كنم
و دستهايم را در طرح نيايشي بالا برم
تا باران حياط خانه را بشويد
بايد قالي ها را دو بار جارو بزنم
تا گل بدهند
پنجره ها را با گلاب پاك كنم
حريرآبي بردرگاه بياويزم
و از تمام كبوترها وگنجشكهاي بيكار دعوت كنم
تا بر شاخه ها بنشينند
و از شته ها تقاضا كنم اين هفته برگها را نخورند
واز جوشكارمحل خواهش كنم
تا در ساعت ورود تو سوهان به اهن نكشند
بر ميز ترمه باشد
شمعدان
شيريني
گل محمدي
و در قوري چاي تازه دم
بر اندام من پيراهن گلدار
وبر چهره ام آرايش بهار
و در گريبانم عطر شكوفه و خواهش پيچيده باشد

سياه ...........................

-خانم!
ديگر هذيان نميگوييد
شما از اسايشگاه مرخصيد!

(يك مشت خاكستري محرمانه- پونه ندايي)

 
بال و پر
براي رسيدن به اوج از من بال و پر جادو نخواه!
هيچ چيز همچون اراده به پرواز پريدن را آسان نميكند!
نه كيمياگري وجود دارد نه پري قصه هايي نه ساحر پيري ونه درويشي كه راه رسيدن به سرزمين خوشبختي و قصر بلورين روياها را به تو نشان بدهد!!

( يك عاشقانه آرام- نادر ابراهيمي)
 
Wednesday, October 13, 2004 | 1:11 AM
شعري از مولانا
نگفتمت مرو انجا كه آشنات منم درين سراب فنا چشمه حيات منم
وگربه خشم روي صدهزارسال زمن به عاقبت به من ايي كه منتهات منم
نگفتمت كه به نقش جهان مشو راضي كه نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت كه منم بحروتويي يكي ماهي مروبه خشك كه درياي باصفات منم
نگفتمت كه چومرغان به سوي دام مرو بيا كه قوت پروازوپروپات منم
نگفتمت كه تو را ره زنند وسرد كنند كه آتش وتپش وگرمي هوات منم
نگفتمت كه صفتهاي زشت در تو نهند كه گم كني كه سرچشمه حيات منم
نگفتمت كه مگو كار بنده از چه جهت نظام گيرد خلاق بي جهات منم
اگر چراغ دلي دانك راه خانه كجاست وگر خداصفتي دانك كه خدات منم

(مولانا)
 
Saturday, October 09, 2004 | 11:24 PM
مدراتوكانتابيله
امروز بعد از مدتها كتابي را دوباره دست گرفتم رماني كوتاه 120صفحه اي از نوع"رمان نو" با نام "مدراتو كانتابيله" نوشته "مارگاريت دوراس".اولين بار نام اين نويسنده هندوچيني را در اينترنت ديدم و با توجه به مطالبي كه در موردش خواندم علاقه مند شدم كه نوشته هايش را بخوانم.اسم كتاب برگرفته از يك اصطلاح موسيقي به مفهوم "ملايم و اوازي بنوازيد" هست و جريان كتاب هم در روندي خاص پيش ميرود:
" آن دبارد زن جوان ثروتمندي است كه هر روز جمعه پسر خود را به خانه معلم پيانواش ميبرد.معلم در طبقه بالاي يك كافه اقامت داردوقتي كه داستان اغاز ميشود بچه درس هفتگي خود را ميگيرد.در همان لحظه در كافه پايين مردي زني را كه دوست ميداشت ميكشد.پس از پايان درس آندبارد صحنه دلخراش بردن قاتل را با اتومبيل پليس ميبيند.منظره زني كه روي زمين افتاده و مردي كه جسد را در اغوش كشيده است اثري نيرومند در روح او ميگذارد.چنان نيرويي كه سبب ميشوداو فرداي ان روز به همراه بچه اش به محل جنايت باز گردد.گيلاسي شراب ميخواهد.مرد جواني در انجاست گفتگوبين انها در ميگيرد.طبعااز جنايت حرف ميزنند.يك هفته تمام هر روز آندبارد به همراه بچه اش بر ميگرددوهمان گفتگو دنبال ميشودوگيلاسهاي شراب خالي ميشوند.چرا مرد انجا در ان كافه زني كه دوست داشت كشته است؟اين تحقيق با كلمات سرپوشيده آن وشوون(نام مرد)رفته رفته به صورت بازي خطرناكي در ميايد.آن در خلال اين گفتگوها به زن ديگري بدل ميشود كه از اجتماع ثروتمند و برژواي خود واز شوهري كه به او بي اعتناست گريزان ميشودوتقريبا نوعي مادام بوواري ميشود.اگر بازي ادامه يابد او به همان زني بدل خواهد شد كه بر اثر عشق كشته ميشود(عشقي كه او به خود نديده و ارزويش را دارد در واقع نوعي فرار اززندگي كه دلخواه او نيست بوسيله خيال پردازي واقع گرايانه)و شوون كه اماده دوست داشتن اواست قاتل خواهد شد اما پيش ازاينكه بازي يه صورت واقعيت درايد آن دبارد بر خود مسلط ميشود.وقتي شوون را يك بار ديگربدون حضور بچه اش ميبيند و لبهاي خود را در اختيارش ميگذارد هر دو ميدانند كه همين حركت كافيست و عشق انها پايان يافته است وديگر همديگر را نخواهند ديد.جادو زايل شده است.......
در داستان زن در برخورد با دو عشق قرار ميگيرد....اول برخوردهاي زن با فرزند در طول داستان كه بيانگر عشق شديد زن به فرزندش است(ميگويد:من نميتوانم در مورد اين بچه تابع هيچ دليل و منطقي باشم)عشق دوم تصوري خيال پردازانه در برخورد باحقايق نامطلوب زندگي شكل ميگيرد ولي باز هم در زماني كه زن دوباره به واقعيت زندگي و شايد نظام اجتماعي در شهري كوچك(ملاقاتهاي مخفي انها در ته اين كافه مردم را به حيرت مياندازد) برخورد ميكند در پايان يك هفته ارتباط را بر خلاف ميل باطني پايان يافته ميبيند.
عشق به شوون به نوعي ناممكن است چون عشقي مطلق و ديوانه واراست و در درجه كمال خود نميرسد مگر در مرگ! اين مفهومي است كه جنايت عشقي اول داستان دربرميگيرد.
"و چنين است كه حتي در عشق هم ديگري هميشه ميماند:هر كه باشد تنهايي اش ديواري به دور او ميكشد.موجودات فقط در لحظه هاي كوتاهي براي ملاقاتهاي كوتاه بي فردا به هم ميرسند.هر رابطه حقيقي و مداومي ناممكن است:شايد به سبب نارسايي زبان.آيا كلمات به انچه انسان ميخواهد به وسيله انها بيان كند خيانت نميكنند؟....."
چيزي كه داستان را از رويه به نوعي تكراري بودن رها ميكند برخورد جديد نوشتاري اوست كه با لحني جدي و انعطاف ناپذير و با كلماتي كاملا روزمره و ساده بدون هيچ كوششي براي داشتن سبكي خاص مسير داستان را به جلو پيش ميبرد شخصيتها تعريفي خاص و از پيش تعيين شده ندارند و ما از روي گفتگوها انها را شناسايي ميكنيم .....در عين حال يك نوع انتظار همواره در طول داستان خواننده را همراهي ميكند و سوالها تا اخر رمان باقي ميماندمانند ايا راهي كه "آن" ميخواست پيش روي خود بگشايد او را به سوي عشق هدايت ميكند يا استقلال و يا حرمان؟......نويسنده پاسخهاي ايجاد شده در ذهن خواننده نميدهد و او را درپايان داستان رها ميكند و در واقع از اين روش خود نوعي سبك تازه درادبيات نو ايجاد ميكند..."
 
دوباره
مي خواهم زندگي را دوباره تجربه كنم
به خاطر تمامي شقايقهاي وحشي دالان كوه
به خاطر تمام ابي هاي دنيا
به خاطر طعم بوسه اي كه تو در دهانم پنهان ساخته اي
به خاطر تمامي ستارگاني كه از شب برايم دزديدي
به خاطر مزمزه ي دوبار عشق
به خاطر معناي بودن
به خاطر وحشت نديدن
به خاطر رودي از نور كه از دستان مادرم جاريست
به خاطر تمام انچه كه بايد باشم
ميخواهم زندگي را دوباره تجربه كنم...........
 
Friday, October 08, 2004 | 1:18 PM
من...
هر روز غبار را ز آينه ميزدايم و باز باور ميكنم اين من همان من است......
 
Wednesday, October 06, 2004 | 10:42 AM
افسوس
افسوس كه مزرعه ات بي بار تر از ان بود كه بذرهاي عشقم را به ثمر برساند..................
افسوس كه دستانم كوچكتر از ان بودند كه دستانت را در هياهوي كلاغان كينه توز كه بر فراز مزرعه ات در پرواز بودند رها نسازند....................
افسوس كه ما كوچكتر از ان بوديم كه بدانيم عشق چيزي نيست جز هوايي كه با باز شدن پنجره در ريه هامان جاري ميشود...................

و پنجره هنوز بسته است وما هنوز به افسوسهايمان مي انديشيم.................
 
صلح
" در اين دنيا با تلاشها ومعجزه ها زندگي انسان رو به مرگي را نجات ميدهند ولي باعث مرگ صدها هزارها و ميليونها موجود زنده و سالم در جنگهاي سياسي خود ميشوند!ميداني!

...............ميداني در سحرگاه امروز چه اتفاقي اقتاد؟فرمانده دستور داده بود كه پناهگاه ويتنام شمالي رابا فانتوم بمباران كنند ولي پناهگاه خيلي نزديك محل زخميها بود.بمب درست وسط زخميها افتاد وموجب قتل وحشتناكي شد.اين اشتباه سبب شد كه ما اولين هليكوپتررا از دست داديم وقتي هلكوپتر دوم رسيد خلبانش گفت: هلكوپتري كه قرار بود سوارش شويم توسط ويت كنگ ها سقوط كرده است....با شنيدن اين خبر فقط لرزشي در خودم احساس كردم.ميداني!انسان زود به همه چيز عادت ميكند.از اينكه قرار بوده بميريم ونمردهايم زياد تعجب نميكنيم.برايمان عادت شده وعادت كرده ايم كه در برابر خرابيها و بيرحميها حتي مژه هم بر هم نزنيم......درعين حال زندگي شيرين است.....
از جرج ميپرسم :
-در وقت شليك به چه جيز فكر ميكني؟
-فقط به كشتن و اينكه كشته نشوم.هميشه هنگام حمله ترس عجيبي همه وجودم را فرا ميگيرد اولين باري كه براي حمله ميرفتم از زنم كاغذي رسيده بود كه نوسته بود حامله است واز ترس داشتم ميمردم. دوستم باب در كنارم بود.با هم به ويتنام امده بوديم وهميشه با هم بوديم.مثل دو يار جدانشدني.
......وقتي موشك به طرف ما پرتاب شد ان را ديدم ولي چيزي به باب نگفتم. خودم را به زمين انداختم ولي او را خبر نكردم ميداني؟!فقط به فكر خودم بودم ودر همان حال كه فقط به به خودم ميانديشيدم ديدم!ديدم كه باب منفجر شد .....او مرد............
.........يك ويت كنگ ميدويد با تمام قوا ميدويد وهمه به او شليك ميكردند.درست مثل اينكه در غرفه تيراندازي پارك شهر به هدفها تير مي اندازند.ولي تيرها به او نمي خورد.بعد من يك تير شليك كردم و او افتاد.درست مثل اينكه به درختي شليك كرده باشم.حتي جلو رفتم و به او دست زدم ولي باز هيچ حسي نكردم. احمقانه است اما واقعيت دارد.

.........زندگي هرچه هست خواستني است و در دنياي ما هر كسي بيشتر به زندگي خويش دلبستگي دارد تا به زندگي همسا يه اش.اين طبيعي است؟و اما باب هرگز در بهار متولد نخواهد شد.ان ويت كنگ هم همينطور.ولي تو نسلهاي بعد از تودرباره شان چگونه قضاوت خواهيد كرد؟
زندگي يك محكوميت به مرگ است ودرست به همين خاطر است كه بايد ان را طي كنيم بدون قدمي به اشتباه و بدون انكه يك ثانيه به خواب برويم و بذون اينكه ترديد كنيم كه اشتباه ميكنيم ويا فكر شكستنش را بكنيم.بايد ان را طي كنيم ما كه انسان هستيم ونه فرشته....ونه حيوان...... ما كه بشر هستيم........ "

(برگرفته از كتاب" زندگي جنگ وديگر هيچ " –اوريانا فالاچي)


هركس نياز به صلحي دروني دارد...............
در زماني كه جنگي وجود ندارد روز به روز خودخواهانه تر رفتار ميكنيم بطوريكه حضور انسانهاي متفاوت را به سختي در اطراف خود مي پذيريم.........ما نيز نياز به صلحي دروني داريم......
 
Tuesday, October 05, 2004 | 1:08 AM
تاريكي
....................
يك روز در تاريكي چقدر دير ميگذرد
من بايد خودم را بيرون بكشم شايد انجا خورشيد باشد
ميترسم كه نور را از دست بدهم و نقاشيها ونوشتن اين كلمات
ما خواهيم مرد ما خواهيم مرد
ما در حاليكه به عاشقان ومردم رسيده ايم خواهيم مرد
چه طعمهايي كه نچشيده ايم!
و بدنهايي كه بدانها وارد شديم وچون رود جاري شديم
و ترسهايي كه در انها پنهان شديم
ميخواهم تمام اينها بر بدنم نقش ببندد

ما كشورهاي واقعي هستيم
بدون مرزهايي كه روي نقشه كشيده اند
با نام مرداني قدرتمند

ميدانم كه تومي ايي و مرا به جايي خواهي بردكه بادها در ان خواهند وزيد
اين تمامي چيزي است كه هميشه ميخواستم
كه در جايي انچنان كنار تو قدم بزنم..................با دوستان
بر زميني بدون نقشه

چراغها خاموش شده اند
و من در تاريكي مينويسم......


( قسمتي از متن فيلم بيمار انگليسي)
 
Monday, October 04, 2004 | 2:00 AM
روزمره ...
امروز رفتم بيرون پياده يه گشتي واسه خودم بزنم وقتي رسيدم خونه مثل اينكه از جنگ برگشته باشم....جقدر اشوب بودم چقدر دلم ميخواست تو خونه با همه دعوا كنم اوضاع را كه اينجور ديدم خزيزم توي اتاق خودم...................

چرا اينجوري شديم!!!اين ادمها!اين چشمها!!!!
چقدر ادمها برام غريبه شدند....
 
Sunday, October 03, 2004 | 10:30 PM
سكوت
خيلي وقته كه يه جورايي احساس ميكنم كه تمام چيزهاي اتاقم يخ زده ...حتي حسهايي كه هر كس نسبت به فضايي كه بيشتر وقتش را توش ميگذرونه با تمام چيزهايي كه نسبت بهشون احساس تعلق ميكنه همه وهمه منجمد شدند .....انگار خودم هم به دنبالشون دارم يخ ميزنم.
اين مقدمه را گفتم تا شايد يه جوري اين نوشته را شروع كنم يا دليلي واسه نوشتن پيدا كنم.
نه فقط براي اينكه توضيحي به بقيه داده باشم بلكه يه راهي هم براي خودم تا شايد بتونم يه سرنخي از اين انجماد روحي پيدا كنم.
كتابهام يه گوشه دارند خاك ميخورند ميدونم دوتاشون هم زير تخت اتاقم منتظرند تا بلكه دوباره يه سري بهشون بزنم روي پالت رنگمرنگها جوري خشكيدند كه فكر نكنم ديگه بشه ازش استفاده كرد!صد جور فكر و ايده اماچه فايده!اين هم از نمايشگاه امسال!
ودست اخر پيانو كه كم كم همه را داره به اين فكر ميندازه كه ممكنه به عنوان دكور بشه يه دو تا گلدون هم روش گذاشت.....و اين شده زندگي من.....
حالا مي خوام با نوشتن چي را دوباره پيدا كنم اون را هم نميدونم!
كاشكي اين مش قاسم يه دستي هم به سروكله من ميكشيد شايد يه چيزي اون گوشه ها گم شده كه من نمي بينم! شايد هم مي بينم اما به روي خودم نميارم.......

به هر حال شايد اين مقدمه اي باشه واسه شروع يك weblog شخصي....نميدونم شايد خيلي مزخرف از اب در بياد .....شايد هم يه موقع ديگه حوصله نكنم توش چيزي بنويسم!
شايد هم...................نميدونم!
به هرحال از اينجا شروع ميكنم، سكوت .

سلام من مينا هستم!
 
معرفى نويسنده

سكوت


پر پرواز ندارم اما دلي دارم و حسرت درناها، و به هنگامي که مرغان مهاجر در درياچه ماهتاب پارو ميکشند خوشا رها کردن و رفتن! خوابي ديگر به مردابي ديگر.....
آخرين يادداشت‌ها
بايگاني سكوت
ديگر دوستان
!Blogroll Me
جستجو


ابزار وبلاگ

 
© Copy Right By Sukoot - All rights reserved | Designed By Gladiator | Powerd by Blogger