Sunday, November 05, 2006 | 9:28 AM
ازمجموعه شعر مشق کلنجار
معشوق من
حتای آزادی ست
او دستان مرا نمی بندد
نه با مانتیلای بلندش
که مهربانم جلوه کند,
نه با گیسوان کمندش
که دست بسته مراعات ِ رحم را
تکان نیز هم نخورد
او دستان مرا حتا
تهدید به بستن هم نمیکند
حتا با رافیای نخلهای ماداگاسکار,
که من ریسمانی را حتا
آن سوی دنیا در انتظار خود
حتا در خواب هم نمیبینم
معشوق من , آری چنین است
بی که حوصله به تنگ آرد و
دستان مرا با منت ِ نبستن,
ببندد
او حتی هنوز
روبانی را که من
پیش پایش چیده بودم
از خاک برنچیده است,
تا من بدانم
هنوز رهایم
و هنوز
حتا میتوانم بند بگسلم;
پس هستم.
ایلیا دیانوش
حتای آزادی ست
او دستان مرا نمی بندد
نه با مانتیلای بلندش
که مهربانم جلوه کند,
نه با گیسوان کمندش
که دست بسته مراعات ِ رحم را
تکان نیز هم نخورد
او دستان مرا حتا
تهدید به بستن هم نمیکند
حتا با رافیای نخلهای ماداگاسکار,
که من ریسمانی را حتا
آن سوی دنیا در انتظار خود
حتا در خواب هم نمیبینم
معشوق من , آری چنین است
بی که حوصله به تنگ آرد و
دستان مرا با منت ِ نبستن,
ببندد
او حتی هنوز
روبانی را که من
پیش پایش چیده بودم
از خاک برنچیده است,
تا من بدانم
هنوز رهایم
و هنوز
حتا میتوانم بند بگسلم;
پس هستم.
ایلیا دیانوش