» ÙادداشتâÙبÙÙ: به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد....نامه اي براي تودستهايمديالكتيك تنهاييگواهي عدم سوءسابقه!!!!!نه ...تكرار...بي نامبال و پرشعري از مولانا
» صÙØÙâ٠اصÙÙ
Friday, October 29, 2004 | 1:37 AM
كابوس....!!!!
ساعت 10:35 شب پنجشنبه 7 آبان - تريا......:
داريم بستني ميخوريم و با هم حرف ميزنيم.
يه چيزي توي نگاهت اذيتم ميكنه ميدونم يه اتفاقي افتاده....
بالاخره شروع ميكني.
- سه شب پيش.......
دارم به حرفات گوش ميدم دقيقا ميفهميدم چي ميگي...حرفها كاملا واضحند.
يكدفعه همه جا سياه ميشه....
به ساعتم نگاه ميكنم ...عقربه ها دارند به سرعت به عقب بر ميگردند....
سه شنبه شب 5 آبان:
ميبينمت!!همه چيزهادارند جلوي چشمهام نقش ميبندند....همه اتفاقات راميبينم.....و چهره تو.....چهره تو......
و اون لحظه......تو تصميم مي گيري.....و بازهم چهره تو....
......................
.....................
سياهي
....................
به ساعتم نگاه ميكنم.....عقربه ها با بيرحمي هر چه بيشتر دارند جلو ميرند حتي فرصت فكر كردن ندارم....
ساعت 10:40 شب 7 آبان:
ولي... تو جلوي من ننشستي....نه نيستي....نگاه ميكنم.. نميبينمت
فقط سعي ميكنم نفسم را نگه دارم
فقط سعي ميكنم ديگه نگاه نكنم
فقط سعي ميكنم ديگه فكر نكنم
تو نيستي....
تو نيستي.....
تونيستي....
تو ديگه اينجا كنار من نيستي................
ومن از دستت دادم.......
ومن.......
............
احساس خفگي ميكنم...ميخوام نفس بكشم........
يكي كمكم كنه ميخوام نفس بكشم........دارم خفه ميشم......فقط يه بار ديگه .... فقط همين لحظه.....ميخوام دوباره نفس بكشم........
................
................
سياهي
...............
- مينا!!!.......برگشتم و فقط توي بغل مامان گريه كردم و از خستگي خوابم برد!!!
نگاه ميكنم.جلوي من نشستي....
كابوس تمام شده؟؟؟
بغلت ميكنم ميخوام امشب با تمام وجود بغلت كنم تا حس كنم كه تو هستي....تو هستي و من تو را اينجا كنار خودم دارم.......
ديگه نميتونم گريه كنم
ميخوام فقط بخندم......!!!!
ساعت 11:40 شب پنجشنبه 7 آبان – خانه........
داريم بستني ميخوريم و با هم حرف ميزنيم.
يه چيزي توي نگاهت اذيتم ميكنه ميدونم يه اتفاقي افتاده....
بالاخره شروع ميكني.
- سه شب پيش.......
دارم به حرفات گوش ميدم دقيقا ميفهميدم چي ميگي...حرفها كاملا واضحند.
يكدفعه همه جا سياه ميشه....
به ساعتم نگاه ميكنم ...عقربه ها دارند به سرعت به عقب بر ميگردند....
سه شنبه شب 5 آبان:
ميبينمت!!همه چيزهادارند جلوي چشمهام نقش ميبندند....همه اتفاقات راميبينم.....و چهره تو.....چهره تو......
و اون لحظه......تو تصميم مي گيري.....و بازهم چهره تو....
......................
.....................
سياهي
....................
به ساعتم نگاه ميكنم.....عقربه ها با بيرحمي هر چه بيشتر دارند جلو ميرند حتي فرصت فكر كردن ندارم....
ساعت 10:40 شب 7 آبان:
ولي... تو جلوي من ننشستي....نه نيستي....نگاه ميكنم.. نميبينمت
فقط سعي ميكنم نفسم را نگه دارم
فقط سعي ميكنم ديگه نگاه نكنم
فقط سعي ميكنم ديگه فكر نكنم
تو نيستي....
تو نيستي.....
تونيستي....
تو ديگه اينجا كنار من نيستي................
ومن از دستت دادم.......
ومن.......
............
احساس خفگي ميكنم...ميخوام نفس بكشم........
يكي كمكم كنه ميخوام نفس بكشم........دارم خفه ميشم......فقط يه بار ديگه .... فقط همين لحظه.....ميخوام دوباره نفس بكشم........
................
................
سياهي
...............
- مينا!!!.......برگشتم و فقط توي بغل مامان گريه كردم و از خستگي خوابم برد!!!
نگاه ميكنم.جلوي من نشستي....
كابوس تمام شده؟؟؟
بغلت ميكنم ميخوام امشب با تمام وجود بغلت كنم تا حس كنم كه تو هستي....تو هستي و من تو را اينجا كنار خودم دارم.......
ديگه نميتونم گريه كنم
ميخوام فقط بخندم......!!!!
ساعت 11:40 شب پنجشنبه 7 آبان – خانه........
» در صÙرت اÙ
کاÙØ Ùارس٠بÙÙÙسÙد... Ù
Ù
ÙÙÙ!