Monday, September 26, 2005 | 8:52 PM
شاید
شاید....
شاید....
یک روز
بارانی
و یا آفتابی
در خیابانی شلوغ
ویا در تنهایی کافه ای
روحهای ما
یکدیگر را
ملاقات خواهند کرد
و ما
چون ابرها
از کنار یکدیگر
عبور خواهیم کرد
نرم و سبکبار
اما
در سکوتی آشنا
تو مرا
بازخواهی شناخت
و من تورا
بازخواهم شناخت
وبار دیگر بی صدا
خواهم گذشت
و بار دیکربی صدا
خواهی گذشت.........
 
Saturday, September 24, 2005 | 11:54 PM
قاصدک
صبح که بلند شدم یه عالم قاصدک از لای پنجره توی اتاقم خزیده بودند خیلی آهسته دونه دونه شون را جمع کردم گذاشتم روی میزم!!! از اون اول صبح که دیدمشون یه جورایی انرژی داشتم کلی ذوق کرده بودم مثل اینکه واقعا باید منتظر یه خبر خوش باشم اما کم کم روز که به سمت ته کشیدن میرفت فقط یه لحظه هایی زیر چشمی اونها رو می پاییدم...
انگاری حرصم گرفته بود!!
بالاخره شب شد و دلم خالی از رویاهام موند!!! به خودم خندیدم...
وقتی بچه بودم رویاهام نزدیکتر به زندگی واقعیم قدم بر میداشتند!!

بلند شدم همین جوری آروم برشون داشتم رفتم تو حیاط..... یکی یکی فوتشون کردم تو هوا تا اونجایی که بدونم از مرز خونه ما رفتند بیرون. خیالم که راحت شد برگشتم سمت اتاقم. داشتم زیر لبم شعر "اخوان" رو زمزمه میکردم:


قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا ، وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما ، اما
گرد بام و برمن بی ثمر می گردی .
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياری نه ز ديار و دياری – باری ؛
برو آن جا كه بود چشمی و گوشی با كسی
برو آن جا كه تو را منتظرند ،
قاصدك ! در دل من همه كورند و كرند
دست بردار از اين در وطن خويش غريب ،
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گويد
كه دروغی تو ، دروغ
كه فريبی تو ، فريب ........
 
برای جمعی از‌....
حضورتان هدیه ای برایم نداشت ....جز پیام بی اعتمادی دستهایتان
سخنی از لبهایتان برنخواست... جز کلام سست دروغهایتان
دیروز چه دروغین
و امروز چه سنگین
که حتی اشتیاق دیدار دوباره را در قلبم خشکاندید.....
.
.
.
نمیدانم!باید وازه ها را دوباره معنا کرد:
و آری...
اعتماد: طناب داری است که با دست خود بر گردن خود خواهی انداخت
و دوستی : ....
معنایی برایش پیدا کنید
تا شاید بتوانید معیارهای به روز خود را با آن معنا کنید!
 
Monday, September 05, 2005 | 7:03 PM
پاییز زیباست
پاییز زیباست
برگ ریزان روح مرا تا ابرها پرواز میدهد و بار دیگربا رقص برگها به زمین بازمیگرداند
تا بر خاک استوارتر قدم گذارم!
ولی قلب من پراز شکوفه های بهاریست
هر روز در حال شکفتن
و هر دم آوایی نو سر دادن..............
 
معرفى نويسنده

سكوت


پر پرواز ندارم اما دلي دارم و حسرت درناها، و به هنگامي که مرغان مهاجر در درياچه ماهتاب پارو ميکشند خوشا رها کردن و رفتن! خوابي ديگر به مردابي ديگر.....
آخرين يادداشت‌ها
بايگاني سكوت
ديگر دوستان
!Blogroll Me
جستجو


ابزار وبلاگ

 
© Copy Right By Sukoot - All rights reserved | Designed By Gladiator | Powerd by Blogger