Monday, November 28, 2005 | 12:12 PM
با من سخن بگو
با من سخن بگو.....
میخواهم کابوسهای شبانه ام را در نومیدی هزاران ساله خود خاک کنم تا بپوسند شاید در پشت امیدهایم
.
.
شاید رویاهایم بار دیگر در صبحدمان جوانه زنند....
 
Monday, November 21, 2005 | 10:37 PM
آواز عاشقانه
آواز عاشقانه ما در گلو شکست******* حق با سکوت بود صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمیکند******* تنها بهانهء دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم ******* آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد کس به داغ دل باغ دل نداد******* ای وای های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدم خواب بود******* خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
"بادا" مبادا گشت و "مبادا"به باد رفت******* "آیا" ز یاد رفت و "چرا" در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دل ناتمام ماند******* نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم ******* بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست

قیصر امین پور
 
Saturday, November 19, 2005 | 12:36 AM
سکوت و خاموشی
شکستنم را هرگز نخواهی دید....
اما تو صدایش را بشنو!!!
در سکوت و خاموشی.....
 
Friday, November 11, 2005 | 2:14 PM
نقش‌ها
فریبت میدهم...نقش را درپشت تابلوهایم جستجو کن....رنگها ادامه دارند .....
 
Wednesday, November 09, 2005 | 10:53 PM
مرزها
مرزها را به دست باد بسپار
رویای تو در هوا جاریست...
اگر مرزها برای جدایی آفریده شد
نفرین به مرزها
من آنان را هزاران بار
دفن خواهم کرد.....
و با سرانگشتان نازک خود
سیمهای خاردار را خواهم درید
ودرحضورپهناور شب
دنباله های کهکشان
گواه بر راستی من خواهند بود....
....
دنباله ای در انتهای آسمان گم شد....
رویایی به وقوع پیوست!
 
Saturday, November 05, 2005 | 10:50 PM
افکار پراکنده
صبح از خواب بیدار میشم از سایه های گم شده پشت پرده میتونم بفهمم که ساعت چنده ..باید ازتختم کنده شم اما هنوز دلم میخواد زیر گرمی پتو خودمو جمع کنم درست مثل بچگی هام که از ترس موجودات گم شده شب تا اونجا که میشد خودمو زیر پتو جمع میکردم...
هوای اتاق هم مثل پتو سنگینه و من را به تختم می دوزه..دوباره یاد یه صبح تا شب دیگه میفتم...دلم میگیره...چقدر حال امروز را ندارم..از این روزای خاکستری متنفرم...زبونم میچرخه یه صدایی از حنجره ام میزنه بیرون...چقذر دلم عشق میخواد....
خونه ساکته همه رفتند بیرون.طبق معمول لیوان نصفه آبلیمو رو کابینت..صبحونه روی میز..چای یخ زده تو قوری! زیر کتری را روشن میکنم..یه نگاه به آبلیمو میندازم و یه دفعه اون را بالا میکشم...نمیدونم چه دردی دارم هر روز رو با این زهرماری شروع کنم.....
سکوت خونه تلنبار فکرهامو توی مغزم پهن مکنه...فکر میکنم که امروز باید چی کارها بکنم....امروز دیگه میچسبم به کارهای تزم...اما در بین افکارم همش دنبال یه راهی میگردم که بزنم بیرون...
تلفن زنگ میزنه...افکارم پراکنده میشن.....الو!
کنار میز تلفن نشستم. گوشی را میگذارم..... سکوت.....صدایی از حنجره ام میزنه بیرون.....آخ چقدر دلم عشق میخواد....
پشت چراغ خطرم....برنامه هامو تو مغزم مرور میکنم...اول کتابفروشی بعد بنزین بعد مجتمع... بعد.....
صدای خنده چند تا بچه از ماشین بغلی به گوشم میرسه..نگاه میکنم .زن و مرد جوونی جلو نشستند زن به سمت عقب برگشته و بچه ها را نگاه میکنه...سه تا بچه عقب ماشین تو سرومغز هم میزنند...بهشون لبخند میزنم...بچه ها مات میشند بعد هم خودشونو زیر پنجره قایم میکنند..صدای خنده هاشون هنوز میاد....
صدایی تو گلوم گیر میکنه.....وای چقدر دلم عشق میخواد......
باز شب شد....باز من موندم و کلی کار نکرده....به ساعت نگاه میکنم.. ساعت تا اونجا که میتونه زمان را کش میده تا بهم اعلام کنه که هنوز برای خواب خیلی زوده....نه ...ده ....یازده...دوازده...دوازده و چهل ....بلند میشم...کتاب را از رو میز روی تخت میندازم....میرم دستشویی...اول صورت بعد دندون بعد لوسیون....برنامه سه کاره همیشگی.جزو لذت بخشترین کارهای تکراری هستند چون میدونم بعدش کاری جز رفتن توی تختم ندارم...میرم زیر پتو کتاب را برمیدارم یه نگاه پنج دقیقه ای میندازم...انگار میخوام تو این پنج دقیقه چیزی مهمتر از چند ساعت قبلی از توی کتاب کشف کنم... کتابو میذارم کنار تخت پشتیمو صاف میکنم چراغ را خاموش میکنم .
.
.
.. فکر کنم یه یک ساعتی هست که دارم وول میخورم...کم کم چشمام دارند سنگین میشن....صدایی توی مغزم میپیچه و بعد از چند ثانیه خفه میشه.....چقدر دلم عشق میخواد.....
 
معرفى نويسنده

سكوت


پر پرواز ندارم اما دلي دارم و حسرت درناها، و به هنگامي که مرغان مهاجر در درياچه ماهتاب پارو ميکشند خوشا رها کردن و رفتن! خوابي ديگر به مردابي ديگر.....
آخرين يادداشت‌ها
بايگاني سكوت
ديگر دوستان
!Blogroll Me
جستجو


ابزار وبلاگ

 
© Copy Right By Sukoot - All rights reserved | Designed By Gladiator | Powerd by Blogger