» يادداشت‌قبلي: نه ...تكرار...بي نامبال و پرشعري از مولانامدراتوكانتابيلهدوبارهمن...افسوسصلح 
» صفحه‌ي اصلي

Wednesday, October 20, 2004 | 2:30 PM
گواهي عدم سوءسابقه!!!!!
پنجره را بالا كشيدم......كاست نيايش از گروه سل...چقدر تازگيها از ويولن خوشم اومده فكر ميكنم اگه يه بار ديگه به دنيا بيام ميرم ويولن ياد بگيرم....ششمين چراغ راهنما را رد ميكنم حالا سمت راست...ماشين را كنار يك ساختمان پارك ميكنم.

چند سرباز كنار در ايستادند يكيشون اسلحش را جوري گرفته كه به نظر مياد ادمهايي را كه از كنارش رد ميشن نشانه ميره...از كنارش رد ميشم يك لحظه اسلحه را كنار صورتم ميبينم صورتمو عقب ميكشم...ميخنده:ترسيدي؟
ميرم داخل..
-موبايل داري؟تحويل بده!
تحويل ميدم
-ببخشيد ... كجاست؟
-ساختمان دوم.
با اسلحش اشاره مكنه موهاتو!! مقنعه را جلو ميكشم...ميرم داخل محوطه
از پله ها بالا ميرم همون موقع يه پسر هفده هجده ساله را با چشم بند بيرون ميارن استينه پاره شدش به لباسش اويزونه....
احساس ميكنم پاهام دارند ميلرزند..نميدونستم اينقدر ترسو هستم.....به هر حال ميرم داخل ساختمان پشت شيشه اطلاعات يه عالمه مو ميبينم به اضافه دو تا چشم...يه نگاهي ميندازه و بعد ميفهمه شيطان را ديده زود سرش را پايين ميبره
-ببخشيد ......اينجاست؟
-ساختمان پشتي
برميگردم بيرون پنجره هايي از زير زمين ساختمان به سمت حياط بازهستند يه نگاهي ميندازم چند نفر ديگه را چشم بسته اونجا ميبينم ...سرعتمو زياد ميكنم كه زود بگذرم ....به ساختمان پشتي ميرسم مدارك را تحويل ميدم پاكتي به من ميده تا طبق چيزهايي كه روي شيشه نوشته پرش كنم....يك كاغذ پر از فلش رو شيشه چسبوندند!
-ببخشيد من متوجه نشدم اين اسم را اخر بايد كجا بنويسم؟
-مگه نميبيني همون بالا يه جايي بنويس
-ممنون!!!!
حالا قسمت انگشت نگاري...يه صف طولاني براي اقايان و البته صفي براي خانمها نيست جون كسي نيومده خلوته!توي دلم ميگم حداقل اين يه مزيت را داره كه هميشه اين طرف صف خلوته...
كسي توي اتاق نيست سرك ميكشم توي اتاق بغلي يه خانمي داد ميزنه :برو بيرون الان مياد...ميرم منتظر ميشم يه خانم ديگه هم به صف يك نفره اضافه ميشه توي گوشم ميگه:موهاتو!!!
مقنعه را باز جلو ميكشم....
مسوول وارد ميشه يك زن لاغر اندام با صورتي چروكيده و چادري كه بهش آويزونه...مدارك را ميگيره وقتي داره كارها را انجام ميده ميبينم چند تا از موهاش از كنار مقنعش برگشته بيرون ..چقدر دلم ميخواست بهش بگم:خانم موهاتو!! اما نگفتم....در نهايت انگشتامو يكي يكي توي جوهر ميبره و با اون نصفه كاغذ را سياه ميكنه !بعد هم چهارتا چهارتا!
خوب كه صفحه و دستها سياه شد اجازه مرخصي ميده!چقدر جالب بود اگه الان دستم را توي صورت يكي از اين خواهران يا برادران اسلامي ميكشيدم!!! پايين ميرم دستهامو بشورم چهار تا مرد هم اون طرف تر مشغول وضو گرفتن هستند با جورابهايي اويزون از دو تا جيب!فكر كنم دستشويي را اشتباهي وارد شدم انگار اينجا مردونه هست!!
ميرم بيرون از جلوي ساختمان اولي رد ميشم باز هم چهار نفر ديگه را چشم بسته ميبينم كه كورمال كورمال همراه دو سرباز از جلوم رد ميشن.....پاهام ديگه نلرزيدند....
موبايل را پس ميگيرم
سرباز هنوز داره با ماشه اسلحش بازي ميكنه....
ميام بيرون سوار ماشين ميشم .ماشين جلويي گير كرده حركت نميكنه دستم را روي بوق ميزارم و داد ميزنم :هاي اقا پس چرا حركت نميكني؟ ولي ميدونم كه تقصيري نداره....ماشين خلاصه با هر بدبختي شده راه را باز ميكنه ......
حركت ميكنم...پنجره ها بازند....صداي بوق مياد....بوي دود هم....
چراغ راهنما ها را رد ميكنم......
دارم فكر ميكنم اگه دفعه ديگه به دنيا اومدم...........نميدونم....شايد ديگه نخوام ويولن ياد بگيرم!!!!!

براي دوستتان بفرستيد.


به خاطر بسپار (?)

All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...

 

» در صورت امکان، فارسي بنويسيد... ممنون!

نام:    

وبلاگ:

   

معرفى نويسنده

سكوت


پر پرواز ندارم اما دلي دارم و حسرت درناها، و به هنگامي که مرغان مهاجر در درياچه ماهتاب پارو ميکشند خوشا رها کردن و رفتن! خوابي ديگر به مردابي ديگر.....
يادداشت‌هاي اخير
بايگاني سكوت
ديگر دوستان
!Blogroll Me
جستجو


ابزار وبلاگ

 
© Copy Right By Sukoot - All rights reserved | Designed By Gladiator | Powerd by Blogger