Wednesday, November 17, 2004 | 3:29 PM
روزي تو را ترك خواهم گفت....
روزي تو را ترك خواهم گفت!
و آخرين تصوير من از تو....
نميدانم...شايد ديواري شيشه اي باشد كه جرات ندارم بازگردم وبار ديگر تصاوير آشنا را در پشت آن جستجو كنم!
روزي تو را ترك خواهم گفت و شناسنامه تو را تنها از پوستري آويزان از مغازه اي ناشناس در خياباني كه اسمش را نميدانم بازخواهم خواند....
و گنبدهاي فيروزه تو تنها در عكسي در لابه لاي صفحات يكي از كتابهايم باقي ميمانند
و مردمانت را در ميان تمام زردها وسفيدها خواهم شناخت كه چه دورند وچه آشنا! كه با لبخندي سنگين حضور سنگين مرا خوش آمد ميگويند....
و آن روز ديگر برايت از حصارهاي چوبي و كوتاه باغهايت سخني نخواهم گفت....
نه! من آنروز برايت از مرزهايي خاكي بر روي پرتغالي كوچك قصه ها ميگويم كه كودكي به بازيچه آنها را نقاشي كرده است....
وبرايت ميگويم كه ديگر كمانداري نيست كه تيرش را يك متر آنطرف ترازاتاق من بيندازد
باد صبا هم گذري ازآن ديارنخواهد كرد تا بويي آشنا از خاكت برايم بياورد....
آري.......
روزي تو را ترك خواهم گفت!
و آنروز از اتاقي كوچك به تصاويري نا آشنا از پشت ديواري شيشه اي در ارتفاعي نميدانم 8 يا 10 يا 20 يا ... طبقه نگاه ميكنم......
 
Monday, November 08, 2004 | 11:57 PM
آينه
امروز با تنهايي ام از لذت با تو بودن گفتم خنديد و به آينه فرداها خيره ماند........!!!
 
Wednesday, November 03, 2004 | 3:27 PM
خاطرات من...
خاطرات من با بيست وسه پاييز با ميليونها برگ....رنگ به رنگ
خاطرات من با ميليونها شبح...شبحهايي سياه يا سفيد يا .....
خاطرات من با هزاران نگاه گاهي غريبه گاهي آشنا......
خاطرات من وكوچه اي كه هميشه بن بست بود....
خاطرات من با ديواري كاهگلي و سه پنجره و يك در....
خاطرات من ودرخت "به" خانه اقاجان.....

خاطرات من همه در من است همه اينجا هستند....همه آنها را ميشناسم ... من بودم كه بازدم همه لحظه هايم را با فشار از ريه هايم خارج كردم.....!!
و تو نميداني!
تو نميداني كه من در هياهوي هر صدا و تلالوي هر نور در خاطراتم صدها كيلومتر را در ثانيه مي پيمايم!!

واي!!چقدر حرفها كه زده نشده
.......چقدر نگاه كه بي هيچ نگاهي بسته شده

ولي امروز
امروز تنها يك خاطره ميخواهم
ميخواهم خطوطي اشنا را از تمام خط خطيهاي ذهنم بيرون بكشم و رنگي اشنا به جاي تمام رنگها...
و ان را همين جا در نگاهم بگذارم ....در قابي با چهار خط استوار درچهارطرف... براي هميشه!!
و روزي ديگربارتو درچشمان من نگاه خواهي كرد و آن طرح را ميبيني
ولي...
ولي افسوس كه خود را باز نميشناسي
ومن ميبينم كه تو نيز در چشمانت قابي از خاطره آويخته اي!!!

 
معرفى نويسنده

سكوت


پر پرواز ندارم اما دلي دارم و حسرت درناها، و به هنگامي که مرغان مهاجر در درياچه ماهتاب پارو ميکشند خوشا رها کردن و رفتن! خوابي ديگر به مردابي ديگر.....
آخرين يادداشت‌ها
بايگاني سكوت
ديگر دوستان
!Blogroll Me
جستجو


ابزار وبلاگ

 
© Copy Right By Sukoot - All rights reserved | Designed By Gladiator | Powerd by Blogger