Tuesday, December 27, 2005 | 1:11 PM
رها
رهایت میکنم...
پرواز کن!
.
.
.
رها میشوم....
 
Saturday, December 24, 2005 | 7:08 PM
شک
هر از چند گاهی باید به خطوط پررنگ زندگی شک کرد!
درست میگویی...
عشق گاهی دیوار اتاقم را به قاب نفرت آذین بسته است
من نیز در آینه روزگار بارها خود را نشناختم و چهره ای دیگر را باور کردم....
باید به من نیز شک کرد.. که تنها من نیستم!!

آفتاب چهره ام را میشوید و شب من را در عمق خود پناه میدهد....
آیا خورشید را باور داری؟
کدامین باور این گوی آتشین را مظهر روز نامید....
میدانی...
باید به خورشید نیز شک کرد!!
 
Wednesday, December 14, 2005 | 6:59 PM
پنهانت میکنم...
من تورا لای انگشتان دستم پنهان میکنم
مثل یک گنجشک کوچک
صدای قلب تو در کف دستان من
و خطوط نبض من به فاصله یک پر از تو...
.
من تو را پشت وسوسه های سکوتم پنهان میکنم
جایی در لابه لای پرده های آبی آواز
در تودرتوی صدایی که نغمه ها را در وسوسه سکوت اسیر کرده است...
.
من تو را پشت رنگهای نقاش پنهان میکنم
و حضوربیرحم این همه رنگ در تابلوی نقاش را
بر تابلوی بیرنگ قلبم تعبیری نو میسازم
.
من تو را پشت خطوط نگاهم پنهان میکنم
میدانی...
پشت خطوط نگاه
که هماره بین ترس و تردید بسته میمانند
.
تو پشت نگاه من نقش میبندی
ومن بدون نگاه نظاره گر لحظات میشوم....
 
Sunday, December 11, 2005 | 12:14 AM
انتظار
چند هزار کیلومتر دیگر برای انتظار من کافیست؟
نمیدانم تو بگو!!!چند جرعه دیگر تا انتهای صبر من فاصله است؟
تو میدانی چند هزار ساعت دیگر باید راه بپیمایم؟؟
ساعت من را فاصله ها رقم میزنند...
فاصله ها را من به تاریخ خود صفر میکنم...
خانمها..آقایون..
لطفا واحدهای شمارش خود را تغییر دهید....
 
Monday, December 05, 2005 | 2:00 AM
من متولد شدم
من متولد شدم
به تاریخ 14 آذر ماه 1360
درعصر یک روز پاییزی در شهر گنبدهای فیروزه ای
من متولد شدم
به تاریخ اولین نگاه... که در حافظه ی خاموش من از همان نخستین لحظات رو به فراموشی رفت
من متولد شدم
به تاریخ اولین صدا...نوای مادرم.. که در هیاهوی بیمارستان میرفت که گم شود
من متولد شدم
به تاریخ پایان انتظار... که برایم مقدمه ای بر آغاز انتظاری گران تر بود
من متولد شدم
به تاریخ اولین جبر... برای درک ناتوانی من دراولین انتخاب
من متولد شدم
به تاریخ اولین درد
به تاریخ اولین عجز
به تاریخ اولین فریاد
به تاریخ اولین آغاز
آری
من متولد شدم
به تاریخ اولین عشق...که توان من برای ماندن و ادامه دادن تمامی نخستین ها شد!
 
Saturday, December 03, 2005 | 1:29 PM
کاشان




یه روز که دوباره بتونی معانی را در اطرافت کشف کنی اون روز میتونه برات در حکم یه معجزه باشه !
دیروز رفتیم کاشان...!
کوچه پس کوچه هایی که حالا بیشترشون به خیابان تبدیل شدند ما را به دنیایی دیگه هدایت میکنند...
اجازه میگیریم..
وارد میشیم...
.
.
دلم میخواست فضاها را ببلعم ..توی مغزم جا نمیگرفتند هر جایی که پا توش میگذاشتم یک اتفاق جدید میافتاد...فضاها در هم گم میشدند و تو نمیتونستی دقیق بفهمی که چه اتفاقی داره اطرافت می افته فقط چیزی که بود یه تجربه مثل نگاه کردن به آسمان ازپشت پنجره نبود...نزدیک تر بود ...خیلی نزدیک تر....
از یک فضای تاریک و مبهم خارج میشی و یک دفعه یک گشایش یک انفجار... و نور... و بعد تو با یک کالبد زنده روبرو میشی اون چیزی که میبینی فقط گچ و آجر نیستند اعضایی از یک تن زنده هستند که با همه ی " تو" حرف میزنند...
چشمهام برای هضم این همه اتفاق کافی نیست از قدرت لامسه هم باید استفاده میکردم از تماس تنم با در و دیوار و زمین لذت میبردم...
یه تیکه خاک شدم... ولی عشق میکنم...دوست دارم ذرات خاک مثل یه جور اسید پوست تنم را بخوره و وارد خون تنم بشه....
میدونم این تجربه نمیتونه خیلی هم خوب باشه هرچی بیشتر تنم به این خاک میخوره وسوسه ام واسه موندن هم بیشتر میشه وسوسه واسه نفس کشیدن این خاکی که تمام برای منه...مال منه....!!
تنم مور مور شده...پاهام میلرزند...نمیخوام این لذت از تنم بره!
از همه چیز خالی شده ام....
میدونم!
باید پرواز کنم.....
 
معرفى نويسنده

سكوت


پر پرواز ندارم اما دلي دارم و حسرت درناها، و به هنگامي که مرغان مهاجر در درياچه ماهتاب پارو ميکشند خوشا رها کردن و رفتن! خوابي ديگر به مردابي ديگر.....
آخرين يادداشت‌ها
بايگاني سكوت
ديگر دوستان
!Blogroll Me
جستجو


ابزار وبلاگ

 
© Copy Right By Sukoot - All rights reserved | Designed By Gladiator | Powerd by Blogger