» يادداشت‌قبلي: عكس‌هابرای جمعی از‌....پاییز زیباسترها شو!!اطلسيیک صندلیعکسی از آرشیو Elizabeth Opalenikآینهو عشق‌...شاید پایان... 
» صفحه‌ي اصلي

Saturday, September 24, 2005 | 11:54 PM
قاصدک
صبح که بلند شدم یه عالم قاصدک از لای پنجره توی اتاقم خزیده بودند خیلی آهسته دونه دونه شون را جمع کردم گذاشتم روی میزم!!! از اون اول صبح که دیدمشون یه جورایی انرژی داشتم کلی ذوق کرده بودم مثل اینکه واقعا باید منتظر یه خبر خوش باشم اما کم کم روز که به سمت ته کشیدن میرفت فقط یه لحظه هایی زیر چشمی اونها رو می پاییدم...
انگاری حرصم گرفته بود!!
بالاخره شب شد و دلم خالی از رویاهام موند!!! به خودم خندیدم...
وقتی بچه بودم رویاهام نزدیکتر به زندگی واقعیم قدم بر میداشتند!!

بلند شدم همین جوری آروم برشون داشتم رفتم تو حیاط..... یکی یکی فوتشون کردم تو هوا تا اونجایی که بدونم از مرز خونه ما رفتند بیرون. خیالم که راحت شد برگشتم سمت اتاقم. داشتم زیر لبم شعر "اخوان" رو زمزمه میکردم:


قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا ، وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما ، اما
گرد بام و برمن بی ثمر می گردی .
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياری نه ز ديار و دياری – باری ؛
برو آن جا كه بود چشمی و گوشی با كسی
برو آن جا كه تو را منتظرند ،
قاصدك ! در دل من همه كورند و كرند
دست بردار از اين در وطن خويش غريب ،
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گويد
كه دروغی تو ، دروغ
كه فريبی تو ، فريب ........

براي دوستتان بفرستيد.


به خاطر بسپار (?)

All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...

 

» در صورت امکان، فارسي بنويسيد... ممنون!

نام:    

وبلاگ:

   

معرفى نويسنده

سكوت


پر پرواز ندارم اما دلي دارم و حسرت درناها، و به هنگامي که مرغان مهاجر در درياچه ماهتاب پارو ميکشند خوشا رها کردن و رفتن! خوابي ديگر به مردابي ديگر.....
يادداشت‌هاي اخير
بايگاني سكوت
ديگر دوستان
!Blogroll Me
جستجو


ابزار وبلاگ

 
© Copy Right By Sukoot - All rights reserved | Designed By Gladiator | Powerd by Blogger