Wednesday, December 29, 2004 | 1:52 PM
باد ما را خواهد برد....
در شب كوچك من,افسوس
باد با برگ درختان ميعادي دارد
در شب كوچك من دلهره ويرانيست

گوش كن
وزش ظلمت را ميشنوي؟
من غريبانه به اين خوشبختي مينگرم
من به نوميدي خود معتادم

گوش كن
وزش ظلمت را ميشنوي؟

در شب اكنون چيزي ميگذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر اين بام كه هر لحظه در او بيم فروريختن است
ابرها, همچون انبوه عزاداران
لحظه باريدن را گويي منتظرند

لحظه اي
و پس از آن, هيچ.
پشت اين پنجره شب دارد ميلرزد
و زمين دارد
باز ميماند از چرخش
پشت اين پنجره يك نامعلوم
نگران من و تست

اي سراپايت سبز
دستهايت را چون خاطره اي سوزان, در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسي گرم ازهستي
به نوازشهاي لبهاي عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد....

فروغ
 
Monday, December 27, 2004 | 1:35 AM
تاخير....
مدتيست كه نمينويسم ...اونقدر مشغول به اصطلاح كارهاي زندگيم شدم كه نميتونم يا نميخوام وقتي براي اين كار بگذارم ...ميترسم كلماتي كه قلم بر كاغذ مينويسه همه سياه باشند...ميترسم همه كلماتم خسته باشند...
مدتهاست كه دوباره در پشت پوستيهاي خط خطيم خستگيم را تجربه ميكنم ....
وقتي كار باشه يعني كار هست و من ساعتها كار ميكنم و خط ميكشم و مغزم در حركتي دايره وار نقطه اي را دور ميزنه و چيز ديگه اي نيست....
و به محض اينكه پوستيها كنار ميرند افكار من مثل آدمهايي كه ساعتهاست در پشت در بسته اي منتظر مدير بوده اند و يك دفعه گيشه اي براشون باز شده با تمام فشار به مغز من هجوم ميارند و من هم مثل يك مدير خسته تنها راهي كه پيدا ميكنم اينه كه در زير ميز كارم دوباره پنهان بشم و يا پناه ببرم به خواب ....
خواب....خواب.... اگه كار نكنم ميخوابم.....چقدر تو اين روزها خواب برام چيز خوبيه ....با اينكه بعضي وقتها افكار تو خواب هم ولم نميكنند ولي با اين حال تو اين روزها شب براي من بهترين قسمت زندگيم هست...
تا چند وقت پيش شبها را دوست داشتم اما نه به خاطر خواب, شب را به خاطر تاريكيش, در كنار تمام سكوتش, با تمام انتظارش دوست داشتم و نميخواستم اونو توي خواب بگذرونم ...ولي حالا.....
و روز! واي نميخوام از روزهام بگم كه فقط آرزوي تمام شدنشون را دارم ....
بعضي وقتها فكر ميكنم مثل يك عروسك شدم با بندهايي كه به دستها و پاهام وصلند و كنترلم هم افتاده دست يه آدم ناشي كه گاهي اوقات هم با حواس پرتي منو به در و ديوار صحنه ميكوبه ....
هر چي هست ميدونم كه روز را هم بايد مزمزه كرد با تمام شلوغيهاش با تمام سرو صداهاش با تمام خستگيهاش با تمام عطشش براي تموم شدن,.... واسه پايان يافتن....
به هر حال روزها ميگذرند ....شبها هم همينطور و خياط نه چندان ماهر من تكه هاي رنگ و رو رفته شبها و روزهام را مرتب داره به هم كوك ميزنه و پيش ميره ...مدتيست كه پارچه هزار تيكه من نقشي نداره...خطوط كوك همه صاف هستند....
اينها را نوشتم تا شايد بتونم تاخير تقريبا يك ماهه خودم را توجيه كنم از تمام دوستانم كه توي اين مدت به وبلاگ بدون مطلب من سر ميزدند و پيام برام ميذاشتند ممنونم !
ولي بايد اين مژده را بهتون بدم كه ممكنه يك مدت ديگه هم غيبم بزنه;) تا بلكه بعد از امتحاناتم بتونم با دستي پرتر دوباره شروع كنم.......آره !دوباره بايد شروع كنم!!....


روزها ميگذرند...
پنجره اتاق من بسته است
و سقف اتاق من كوتاه...
ولي من ميدانم در پشت پنجره ام يك آسمان ,آبي ,در انتظار من است.....

 
Friday, December 03, 2004 | 3:18 PM
آيا مي شنوي؟
وقتي با تو سخن ميگويم اين كلمات بر معناي ديگريست..............آيا مي شنوي؟
اين خطوط قاطع بي انتهاكه برصفحات دفترم نقش ميبندند كنارتو در لرزشي غريب محو ميگردند............آيا ميبيني؟

تنهايي من
حتي......
در فراموشي تو
تنهايي ديگريست............آيا ميداني؟
......
ولي آيا مهم است كه بشنوي.....ببيني و يا حتي بداني؟؟
 
معرفى نويسنده

سكوت


پر پرواز ندارم اما دلي دارم و حسرت درناها، و به هنگامي که مرغان مهاجر در درياچه ماهتاب پارو ميکشند خوشا رها کردن و رفتن! خوابي ديگر به مردابي ديگر.....
آخرين يادداشت‌ها
بايگاني سكوت
ديگر دوستان
!Blogroll Me
جستجو


ابزار وبلاگ

 
© Copy Right By Sukoot - All rights reserved | Designed By Gladiator | Powerd by Blogger