» ÙادداشتâÙبÙÙ: اكنون...كابوس....!!!!به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد....نامه اي براي تودستهايمديالكتيك تنهاييگواهي عدم سوءسابقه!!!!!نه ...تكرار...بي نام
» صÙØÙâ٠اصÙÙ
Wednesday, November 03, 2004 | 3:27 PM
خاطرات من...
خاطرات من با بيست وسه پاييز با ميليونها برگ....رنگ به رنگ
خاطرات من با ميليونها شبح...شبحهايي سياه يا سفيد يا .....
خاطرات من با هزاران نگاه گاهي غريبه گاهي آشنا......
خاطرات من وكوچه اي كه هميشه بن بست بود....
خاطرات من با ديواري كاهگلي و سه پنجره و يك در....
خاطرات من ودرخت "به" خانه اقاجان.....
خاطرات من همه در من است همه اينجا هستند....همه آنها را ميشناسم ... من بودم كه بازدم همه لحظه هايم را با فشار از ريه هايم خارج كردم.....!!
و تو نميداني!
تو نميداني كه من در هياهوي هر صدا و تلالوي هر نور در خاطراتم صدها كيلومتر را در ثانيه مي پيمايم!!
واي!!چقدر حرفها كه زده نشده
.......چقدر نگاه كه بي هيچ نگاهي بسته شده
ولي امروز
امروز تنها يك خاطره ميخواهم
ميخواهم خطوطي اشنا را از تمام خط خطيهاي ذهنم بيرون بكشم و رنگي اشنا به جاي تمام رنگها...
و ان را همين جا در نگاهم بگذارم ....در قابي با چهار خط استوار درچهارطرف... براي هميشه!!
و روزي ديگربارتو درچشمان من نگاه خواهي كرد و آن طرح را ميبيني
ولي...
ولي افسوس كه خود را باز نميشناسي
ومن ميبينم كه تو نيز در چشمانت قابي از خاطره آويخته اي!!!
خاطرات من با ميليونها شبح...شبحهايي سياه يا سفيد يا .....
خاطرات من با هزاران نگاه گاهي غريبه گاهي آشنا......
خاطرات من وكوچه اي كه هميشه بن بست بود....
خاطرات من با ديواري كاهگلي و سه پنجره و يك در....
خاطرات من ودرخت "به" خانه اقاجان.....
خاطرات من همه در من است همه اينجا هستند....همه آنها را ميشناسم ... من بودم كه بازدم همه لحظه هايم را با فشار از ريه هايم خارج كردم.....!!
و تو نميداني!
تو نميداني كه من در هياهوي هر صدا و تلالوي هر نور در خاطراتم صدها كيلومتر را در ثانيه مي پيمايم!!
واي!!چقدر حرفها كه زده نشده
.......چقدر نگاه كه بي هيچ نگاهي بسته شده
ولي امروز
امروز تنها يك خاطره ميخواهم
ميخواهم خطوطي اشنا را از تمام خط خطيهاي ذهنم بيرون بكشم و رنگي اشنا به جاي تمام رنگها...
و ان را همين جا در نگاهم بگذارم ....در قابي با چهار خط استوار درچهارطرف... براي هميشه!!
و روزي ديگربارتو درچشمان من نگاه خواهي كرد و آن طرح را ميبيني
ولي...
ولي افسوس كه خود را باز نميشناسي
ومن ميبينم كه تو نيز در چشمانت قابي از خاطره آويخته اي!!!
» در صÙرت اÙ
کاÙØ Ùارس٠بÙÙÙسÙد... Ù
Ù
ÙÙÙ!