» يادداشت‌قبلي: کاشسایهشایدقاصدکعكس‌هابرای جمعی از‌....پاییز زیباسترها شو!!اطلسيیک صندلی 
» صفحه‌ي اصلي

Saturday, November 05, 2005 | 10:50 PM
افکار پراکنده
صبح از خواب بیدار میشم از سایه های گم شده پشت پرده میتونم بفهمم که ساعت چنده ..باید ازتختم کنده شم اما هنوز دلم میخواد زیر گرمی پتو خودمو جمع کنم درست مثل بچگی هام که از ترس موجودات گم شده شب تا اونجا که میشد خودمو زیر پتو جمع میکردم...
هوای اتاق هم مثل پتو سنگینه و من را به تختم می دوزه..دوباره یاد یه صبح تا شب دیگه میفتم...دلم میگیره...چقدر حال امروز را ندارم..از این روزای خاکستری متنفرم...زبونم میچرخه یه صدایی از حنجره ام میزنه بیرون...چقذر دلم عشق میخواد....
خونه ساکته همه رفتند بیرون.طبق معمول لیوان نصفه آبلیمو رو کابینت..صبحونه روی میز..چای یخ زده تو قوری! زیر کتری را روشن میکنم..یه نگاه به آبلیمو میندازم و یه دفعه اون را بالا میکشم...نمیدونم چه دردی دارم هر روز رو با این زهرماری شروع کنم.....
سکوت خونه تلنبار فکرهامو توی مغزم پهن مکنه...فکر میکنم که امروز باید چی کارها بکنم....امروز دیگه میچسبم به کارهای تزم...اما در بین افکارم همش دنبال یه راهی میگردم که بزنم بیرون...
تلفن زنگ میزنه...افکارم پراکنده میشن.....الو!
کنار میز تلفن نشستم. گوشی را میگذارم..... سکوت.....صدایی از حنجره ام میزنه بیرون.....آخ چقدر دلم عشق میخواد....
پشت چراغ خطرم....برنامه هامو تو مغزم مرور میکنم...اول کتابفروشی بعد بنزین بعد مجتمع... بعد.....
صدای خنده چند تا بچه از ماشین بغلی به گوشم میرسه..نگاه میکنم .زن و مرد جوونی جلو نشستند زن به سمت عقب برگشته و بچه ها را نگاه میکنه...سه تا بچه عقب ماشین تو سرومغز هم میزنند...بهشون لبخند میزنم...بچه ها مات میشند بعد هم خودشونو زیر پنجره قایم میکنند..صدای خنده هاشون هنوز میاد....
صدایی تو گلوم گیر میکنه.....وای چقدر دلم عشق میخواد......
باز شب شد....باز من موندم و کلی کار نکرده....به ساعت نگاه میکنم.. ساعت تا اونجا که میتونه زمان را کش میده تا بهم اعلام کنه که هنوز برای خواب خیلی زوده....نه ...ده ....یازده...دوازده...دوازده و چهل ....بلند میشم...کتاب را از رو میز روی تخت میندازم....میرم دستشویی...اول صورت بعد دندون بعد لوسیون....برنامه سه کاره همیشگی.جزو لذت بخشترین کارهای تکراری هستند چون میدونم بعدش کاری جز رفتن توی تختم ندارم...میرم زیر پتو کتاب را برمیدارم یه نگاه پنج دقیقه ای میندازم...انگار میخوام تو این پنج دقیقه چیزی مهمتر از چند ساعت قبلی از توی کتاب کشف کنم... کتابو میذارم کنار تخت پشتیمو صاف میکنم چراغ را خاموش میکنم .
.
.
.. فکر کنم یه یک ساعتی هست که دارم وول میخورم...کم کم چشمام دارند سنگین میشن....صدایی توی مغزم میپیچه و بعد از چند ثانیه خفه میشه.....چقدر دلم عشق میخواد.....

براي دوستتان بفرستيد.


به خاطر بسپار (?)

All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...

 

» در صورت امکان، فارسي بنويسيد... ممنون!

نام:    

وبلاگ:

   

معرفى نويسنده

سكوت


پر پرواز ندارم اما دلي دارم و حسرت درناها، و به هنگامي که مرغان مهاجر در درياچه ماهتاب پارو ميکشند خوشا رها کردن و رفتن! خوابي ديگر به مردابي ديگر.....
يادداشت‌هاي اخير
بايگاني سكوت
ديگر دوستان
!Blogroll Me
جستجو


ابزار وبلاگ

 
© Copy Right By Sukoot - All rights reserved | Designed By Gladiator | Powerd by Blogger